آموزش جغرافیا
 
 
ناصر احمدیان کارشناس ارشد جغرافیا
 

هویج تخم مرغ یا قهوه


دختری از سختی های زندگی به پدرش گله می کرد. از زندگی خسته شده بود و نمی دانست چه کند؟ بلافاصله پس از اینکه یک مشکل را حل شده می دید مشکل دیگری سر راهش آشکار می شد و قصد داشت خود را تسلیم زندگی کند.

پدر که آشپز ماهری بود او را به آشپز خانه برد. سه قابلمه را پر از آب کرد و آن ها را جوشاند.

سپس در اولی تعدادی هویج در دومی تعدادی تخم مرغ و در دیگری مقداری قهوه قرار داد و بدون اینکه حرفی بزند چند دقیقه ای منتظر ماند. دختر هم تعجب کرد و بی صبرانه منتظر بود. تقریبا بعد از 20 دقیقه پدر اجاق گاز را خاموش کرد. هویج ها و تخم مرغ ها را در کاسه گذاشت و قهوه را در فنجانی ریخت. سپس رو به دختر کرد و پرسید:

عزیزم چه می بینی؟

دختر هم در پاسخ گفت: هویج ، تخم مرغ و قهوه.

پدر از دختر خواست هر کدام از آنها را لمس کند. هویج ها نرم و لطیف بودند و تخم مرغ ها پس از شکستن و پوست کندن سخت شده بودند. در آخر پدر از او خواست قهوه را ببوید.

دختر دلیل این کار را سوال کرد و پاسخ شنید:

دخترم هر کدام از آنها در شرایط ناگوار و یکسانی در آب جوش قرار گرفتند ولی از خود رفتارهای متفاوتی بروز دادند. هویج های سخت و محکم ضعیف و نرم شدند. پوسته های نازک و مایع درون تخم مرغ ها سخت شدند، ولی دانه های قهوه توانستند ماهیت آب را تغییر دهند.

سپس پدر از دخترش پرسید:

حالا تو دخترم وقتی در زندگی با مشکلی مواجه می شوی مثل کدامیک رفتار می کنی: هویج تخم مرغ یا قهوه؟

 

زیباترین قلب

 


مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می‌کرد که زیباترین قلب را در آن شهر دارد. جمعیت زیادی گرد آمدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند.

مرد جوان، در کمال افتخار با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی مقابل جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست.
مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیر مرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می‌تپید، اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود. اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیار‌های عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می‌نگریستند و با خود فکر می‌کردند این پیر مرد چطور ادعا می‌کند که قلب زیباتری دارد.

مرد جوان به قلب پیر مرد اشاره کرد و با خنده گفت: تو حتما شوخی می‌کنی، قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.
پیر مرد گفت: درست است قلب تو سالم به نظر می‌رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی‌کنم. می‌دانی، هر کدام از این زخمها نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام، در واقع من بخشی از قلبم را جدا کرده و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این تکه‌ها مثل هم نبوده اند، گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند.

بعضی قسمت های قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهایی عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیار‌های عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند.


حالا می‌بینی زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر بود، به سمت پیر مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد.

پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی‌ خود را جای زخم مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد، دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود.


 

 آهو و پلنگ

روزی آهویی در کنار رودخانه‌ایی سرگردان بود و با خود می‌گفت: «من چه زندگی سختی کرده‌ام. همیشه سرگردان بوده‌ام. هیچ‌وقت کاشانه‌ای از خود نداشته‌ام. دلم می‌خواهد خانه‌ای داشته باشم و از اینجا بهتر کجا می‌توانم نقطه‌ای را برای خانه پیدا کنم؟ در اینجا خانه‌ای خواهم ساخت.» و پی کارش رفت.


یوزپلنگی هم بود که روزی با خود گفت: «زندگی من پر از تلخی و سختی گذشته است. باید جایی گیر بیاورم و خانه‌ای بسازم و به آسودگی در آن مسکن کنم.»


یوزپلنگ به دنبال زمین گشت و عاقبت از همان نقطه‌ای سر در آورد که آهو انتخابش کرده بود. وقتی آن نقطه زمین را دید با خود گفت: «کجا می‌توانم زمینی بهتر از این پیدا کنم؟ اینجا خانه‌ای خواهم ساخت و در آن خواهم زیست.»

او هم رفت و البته در سر داشت که به آنجا برگردد.


روز بعد آهو برگشت و شروع به مقدمات خانه سازی کرد. خیلی دردسر داشت. اما بالاخره زمین را از بوته‌ها جارو کرد و درخت‌ها را از آنجا پاک نمود و صاف کرد و بعد رفت که بازگردد.


روز دیگر یوزپلنگ به سراغ زمین آمد تا ساختمان خانه‌اش را شروع کند و دید زمین پاک و صاف شده است. با خود گفت: « آه پیداست که خداوند در این کار با من سر همراهی دارد. چه بخت خوشی!»


پس شروع کرد به کار مسطح کردن زمین خانه. بعد از آنکه کار زمین رو به راه شد، یوزپلنگ هم رفت.


فردای آن روز آهو آمد و دید زمین آماده است. او هم با خود گفت: « دیدی! خداوند دارد در ساختمان سازی به من کمک می‌کند. الهی شکر.» و بعد شروع کرد به ساختن دیوارهای خانه و آخر وقت به جنگل بازگشت.


صبح روز بعد باز یوزپلنگ آمد دید دیوارها تمام است. گفت: « ای خدای مهربان از تو متشکرم.» و تا شب بام خانه را ساخت و بعد برگشت به جنگل.


باز وقتی که آهو برگشت دید بام خانه هم ساخته شده است. گفت: « ای خدای رئوف از کمک‌های تو متشکرم.» برای شکر‌گزاری از نعمت‌های خدا دو اتاق در خانه ساخت. یکی برای عبادت و دیگری را برای زندگی و بعد داخل اتاق شد و خوابید.


همان شب یوزپلنگ برای سرکشی به ساختمان آمد. سراغ خانه رفت. در اتاق خالی دومی خوابید و با خود اندیشید که لابد اتاق دیگر جای‌گاه فرشته ایی است که او را در ساختمان سازی یاری کرده.


فردا صبح که شد آهو و یوزپلنگ از خواب بیدار شدند. یوزپلنگ حیرت‌زده پرسید: «این تو بودی که در ساختمان خانه مرا کمک می‌کردی؟»


آهو با تعجب گفت: «بله. در حقیقت خود تو بودی که در ساختمان این خانه به من کمک دادی!»


یوزپلنگ گفت: «بله و حالا که ما این خانه را با هم ساخته‌ایم می‌توانیم در آن با هم شریک شویم.»


آهو پذیرفت و آن دو با هم زندگی کردند و هر کدام در یک اتاق به سر بردند.



یک روز یوزپلنگ گفت: «من می‌خواهم بروم شکار و غذا بیاورم. تو وسایل پختن آن را آماده کن. دیگ و آب و هیزم با تو.» و به جنگل رفت و آهو هم به دنبال وسائل پخت ‌و پز روانه شد.


یوزپلنگ در جنگل یک آهو شکار کرد و به خانه آورد. وقتی هم‌خانه‌اش (آهو) چشمش به شکار افتاد غمگین شد. یوزپلنگ شکار خود را پخت اما آهو لب به آن نزد. یوزپلنگ شام خود را خورد و هر دو به رختخواب رفتند. اما آهو تمام شب در این فکر بود که با این خوراک‌های یوزپلنگ چه باید بکند؟ و از وحشت خوابش نمی‌برد. تمام شب می‌ترسید که مبادا یوزپلنگ سراغ او هم بیاید و او را یک لقمه چرب کند.


صبح که شد آهو به یوزپلنگ گفت: «امروز تو دیگ آب و هیزم آماده کن تا من به شکار بروم.»


آهو به جنگل رفت و به یک یوزپلنگ دیگر برخورد، که داشت چنگال‌های خودش را با پوست درخت تیز می‌کرد. آهو به راه خود ادامه داد و رفت و رفت تا رسید به یک مورچه‌خوار بزرگ. به او گفت: «چه نشسته‌ای که یوزپلنگی توی جنگل ایستاده و دارد پشت سر تو حرف‌های بدبد می‌زند.»


مورچه‌خوار این را که شنید خشمگین شد و به طرف جایی رفت که یوزپلنگ ایستاده بود و آرام آرام روی زمین خزید تا پشت سر او رسید و او را گرفت و کُشت و پی کار خودش رفت.


آهو نعش یوزپلنگ را گرفت و کشان‌کشان به خانه برد. دیگ و آب و آتش فراهم بود. وقتی چشم یوزپلنگ به آهو افتاد و دید که هم خانه اش چه تحفه‌ای از جنگل آورده اشتهایش به کلی کور شد. آهو به هر صورت غذا را پخت و آورد سر سفره. اما یوزپلنگ لب به آن نزد.


آن شب نه آهو و نه یوزپلنگ هیچ‌کدام خوابشان نبرد. یوزپلنگ می‌ترسید که آهو به سراغش بیاید و او را بکشد و آهو می‌ترسید که یوزپلنگ باز هوس گوشت آهو به سرش بزند. آنها هر دو بی‌ سروصدا بیدار ماندند. ساعت‌ها گذشت تا دم‌دمه‌های صبح چرتشان برد. یوزپلنگ با وجود اضطرابی که داشت چشمها‌یش کمی به هم آمد و آهو هم همین‌طور. و ناگهان چشم‌های آهو یک لحظه کاملاَ بسته شد و سرش به طرفی خم شد و شاخ‌هایش به دیوار خورد و صدای بلندی برخاست.

این صدا به گوش یوزپلنگ رسید و وحشت‌زده چرتش پاره شد. او به این اندیشه که آهو دنبال او آمده است فریادی زد.

صدای فریاد یوزپلنگ هم به گوش آهو رسید و از وحشت به لرزه افتاد و گفت: «دیدی بالاخره آمد سروقتم!» و هر دو حیوان برپا جستند و از خانه به جنگل گریختند. یکی از این طرف و دیگری از آن طرف.

و از آن روز تا به حال، آهو و یوزپلنگ خانه ای ندارند.

 

 |+| نوشته شده در  شنبه ششم آذر ۱۳۸۹ساعت 19:27  توسط ناصر احمدیان  | 
  بالا